از این به بعد شروعی تازه است...


امروز تولدی است میمون وزیبا.شاید امروز آغازی باشد برای فرداهای نیکو وشاید هم این سرآغازی برای پایانی دگرگون یافته.نمدانم امید کدامین است وصداقت چیست،عاقل چگونه باید باشد.سوگند به او که خدا می دانیمش وشاید نیز خود را صدا می زنیم با نام اوکه این جاودانگی ووحدت فقط از یک راه برآورده خواهد شد وآن ما بودن است وبس.شاید این نکته گزاف باشد ولی اهورا همیشه ما را به گفتار وپنداروکردار نیک رهنمون ساخته و هر آیینه تلالو دل است در پیرامونش وهر کس که طالب آن است باید و میتواند آنرا بدست آرد البته به شرط نزدیکی منیتش با ما بودن.واما عقل،گوهری که همه دارند وهیچ کس شاید نداشته باشد.آری منتهی تناقض.چون آنجا که به فکر خویشیم به ذات واکید دیگر ما نه عاقلیم ونه صادق.
آری آری تا خدا نباشد ما ننیستیم وتا ما نباشم ولی خدا هست.پس ما هم خواهیم بود اگر با او باشیم.
دلم نیامد این متن زیبا را نیاورم:

یکدیگر را دوست بدارید،اما از عشق زنجیر مسازید:
بگذارید عشق همچون دریایی مواج میان ساحل های جانتان در تومج واهتزارباشد.
جامهای بکدیگر راپر کنیداما ازیکجام منوشید.
ازنان خود به یکدیگر هدیه دهید،اما هردو از یک قرص تناول مکنید.
به شادمانی با هم برقصید وآواز بخوانید اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشد.
همچون سیمهای عود که هر یک درمقام خود تنها است،اما همه با هم به یک آهنگ مترمند.
دلهایتان را به هم بسپارید اما به اسارت یکدیگر ندهید.
زیرا تنها دست زندگی است که می تواند دلهای شما رادرخود نگه دارد.
در کنار هم بایستید اما نه بسیار نزدیک:
ازآنکه ستونهای معبد به جدایی بار بهتر کشند،
وبلوط وسرودر سایه هم به کمال رویش نرسند.(اینجاش رو خودم هم نتونستم با هاش کنار بیام)
                                                 جبران خلیل جبران

اولین حرفهای من به تو

به نام آنکه همیشه ما او را نمی بینیم جز در بیچارگی وبی درمانی و

چنان در اوهام و غم کارهای کرده ونکرده غوطه ورم که نمی دانم کدامیک درست است وکدامیک نادرست.اکنون در حالی در بالای کلاس نشسته ام که هر کس به امیدی به حرفهای استاد گوش می دهد وشاید هم دیده هاشان فقط به نظاره دیوارها وتابلو خیره مانده
اما من.
در فکر آنم که آیا طریقت من در این دوران صحیح بوده که نبوده وآیا ادامه راهم در این وادی صحیح است یا آنکه در این نظاره گر دل باید به فکر رستاخیز بود.امروز چنان غم در ذهنم شکفته شده بود که شاید درست نباشد بگویم ولی به تو می گویم چون می دانم که شاید لازم باشد کسی بشنود صدای دردآلودم را.
آری آن فرشته مراقب آمد وفقط به خاطر من با اندکی اندوه از طرز رفتاش با من وتوقعات برآورده نشده اش باز هم با من.مطلب همان است که او به تو گفته وتئ نیز به او.می دانم دوست داری که مرا کمک کنی!!! تو شاید مرا انسانی پاک دل و پردل (شاید هم کمی پررو)می بینی که تقدیرش آن بوده که وشاید هم به اصرارخودش بوده که او تورا ببیند. هر دریچه که بو می نگری  چیزی در آو می بینی عجیب وشاید هم ناخوشاینداما باز به خود نوید می دهی که هر کاری حکمتی دارد وخیریتی
.
هیچکس نمی داند که این من منها واین ابراز عقیده ها ،گل نشکفته نگرش اویند که شاید هم سطحی باشد.هیچ کس نمی داند که شاید او هیچ نمی دانسته و این اجبار بوده که اورا اینگونه ساخته وشاید هم بد او را پالایش کرده است.او دوست دارد با همه باشد با هیچ کس نباشد.اما نمداند که چرا در هر برهه از زمان فرشته ای نگهبان به امید اصلاح او ورفع مشکلاتش یاریش می رسانند واو را باز کمک می نماید تا گامی به جلوتر بردارد.او در رفتارش آنگونه است که حتی آن فرشته محافظ نیز زمانی احساس خطر می کند شاید هم احساسی دیگر.واین صد البته نه بخاطر آن است که از رفتارش پشیمان نشده است بلکه این غرور بیجای اوست که به او اجازه نمی دهد که بگوید شکست خورده واشتباه کرده است.آری این غرور او را شاید به دره ای می کشاند که نامش فناست وگاهی هم هرچند اندک به سمت موفقیت. آری این دره تجربه گاهی آبی تلخ دارد که انسان در می آزرد وگاهی هم آبی شیرین وخنک که آدمی را بر سر شوق می آورد.
نمی دانم من چه دارم وشاید هم خیلی زیادتر از آن باشم کهخود می گویم ولی هر چه که از عمرم پیش می رود می بینم که نه نامم چون خودم است ونه خودم چون نامم.اگر همه فکر کنند که که من جهان را دارم ولی می دانم که سر سوزنی نیز از برای من نیست که از میانش با شهامت وجرات به اطراف بنگرم ولذت ببرم.
اگر توانستم پیدا کنم آن سوزن را شاید بتوانم دیگر خود باشم.

آن خود بیخود!!!!!!!!!!!

البته در این مطالب کمی از نظر نگارشی دست برده شده است ولی  اصل مطالب همان است

 به نام خداوند جان آفرین

سلام.این اولین مطلبی است که من دارم در اینجا تایپ می کنم نمی دانم مطالب اینجا رو باید چگونه پیش ببرم.خوب در هر صورت منو میشناسی البته کمی تا حدودی.من در اینجا سعی میکنم از میل زدن به تو پرهیز کنم و به نوشتن وبلاگ رو بیارم.شاید تا حدی از پول تلفن کردنامون کم شه.

خوب در اول این دفتر باید بگویم که دلم نیومد که اولین مطلبی را که برات نوشتم اینجا به عنوان اولین حرف “من به تو” نیاورم.خوب شروع می کنم.