سلام دوباره.
نمیدونم چی بنویسم.واقعا رول بازی کردن ونقش یه فداکار بی اطلاع رو بازی کردن خیلی سخته وغیر قابل تحمل.
ی دانم تا چه زمان باید نقش باز کرد واز خود بی خود شد.راستش دیگه دارم خسته میشم ولینه باز هم امید دارم به برگشتن ودیدار.دیداری دوباره از خودم.خود باخودم نه بی خودم
باز حرفهایی زدم که خودمهم توش موندم...

یه خبر خوب

من از چهارشنبه یا پنچشنبه دیگه می رم خونه.دلم برای خونه وکامیوترم وتلفنمون خیلی تنگ شده.منتظر باشین
ولی کما کان دوستم دنبال می کنه.

تک درختی هستم
در میان برهوتی که در آن قحطی مهر و وفاست.

تو مسافر هستی ،
از میان گل ونور آمده ای،
وکف پات پر از تاول تنهاییهاست.
جامه ات رنگ نفس را دارد
و غباری شفاف روی آن جا دارد

ونگاهت آفتاب
که درآن ابر بلوری سرشک
سایه می اندازد.

به حریم من این سایه من
پای بنه
خستگی را بگذار .

که در این نزدیکی
جز من وسایه من
اثر سبزی نیست.




جادوی بی اثر

پر کن پیاله را ،

کین آب آتشین ،

دیریست ره به حال خرابم نمی برد !

این جام ها - که از پی هم می شود تهی -

دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،

گرداب می رباید و، ابم نمی برد!

من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستارهء اند یشه های گرم

تا روز نا شناختهء مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا ،

تا شهر یاد ها ...

دیگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!

هان ای عقاب عشق !

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد...!

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!

در راه زندگی ،

با اینهمه تلاش وتمنا و تشنگی ،

با آنکه ناله می کشم از دل که: آب...آب ...!

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!

پر کن پیاله را...

فریدون مشیری