اولین حرفهای من به تو

به نام آنکه همیشه ما او را نمی بینیم جز در بیچارگی وبی درمانی و

چنان در اوهام و غم کارهای کرده ونکرده غوطه ورم که نمی دانم کدامیک درست است وکدامیک نادرست.اکنون در حالی در بالای کلاس نشسته ام که هر کس به امیدی به حرفهای استاد گوش می دهد وشاید هم دیده هاشان فقط به نظاره دیوارها وتابلو خیره مانده
اما من.
در فکر آنم که آیا طریقت من در این دوران صحیح بوده که نبوده وآیا ادامه راهم در این وادی صحیح است یا آنکه در این نظاره گر دل باید به فکر رستاخیز بود.امروز چنان غم در ذهنم شکفته شده بود که شاید درست نباشد بگویم ولی به تو می گویم چون می دانم که شاید لازم باشد کسی بشنود صدای دردآلودم را.
آری آن فرشته مراقب آمد وفقط به خاطر من با اندکی اندوه از طرز رفتاش با من وتوقعات برآورده نشده اش باز هم با من.مطلب همان است که او به تو گفته وتئ نیز به او.می دانم دوست داری که مرا کمک کنی!!! تو شاید مرا انسانی پاک دل و پردل (شاید هم کمی پررو)می بینی که تقدیرش آن بوده که وشاید هم به اصرارخودش بوده که او تورا ببیند. هر دریچه که بو می نگری  چیزی در آو می بینی عجیب وشاید هم ناخوشاینداما باز به خود نوید می دهی که هر کاری حکمتی دارد وخیریتی
.
هیچکس نمی داند که این من منها واین ابراز عقیده ها ،گل نشکفته نگرش اویند که شاید هم سطحی باشد.هیچ کس نمی داند که شاید او هیچ نمی دانسته و این اجبار بوده که اورا اینگونه ساخته وشاید هم بد او را پالایش کرده است.او دوست دارد با همه باشد با هیچ کس نباشد.اما نمداند که چرا در هر برهه از زمان فرشته ای نگهبان به امید اصلاح او ورفع مشکلاتش یاریش می رسانند واو را باز کمک می نماید تا گامی به جلوتر بردارد.او در رفتارش آنگونه است که حتی آن فرشته محافظ نیز زمانی احساس خطر می کند شاید هم احساسی دیگر.واین صد البته نه بخاطر آن است که از رفتارش پشیمان نشده است بلکه این غرور بیجای اوست که به او اجازه نمی دهد که بگوید شکست خورده واشتباه کرده است.آری این غرور او را شاید به دره ای می کشاند که نامش فناست وگاهی هم هرچند اندک به سمت موفقیت. آری این دره تجربه گاهی آبی تلخ دارد که انسان در می آزرد وگاهی هم آبی شیرین وخنک که آدمی را بر سر شوق می آورد.
نمی دانم من چه دارم وشاید هم خیلی زیادتر از آن باشم کهخود می گویم ولی هر چه که از عمرم پیش می رود می بینم که نه نامم چون خودم است ونه خودم چون نامم.اگر همه فکر کنند که که من جهان را دارم ولی می دانم که سر سوزنی نیز از برای من نیست که از میانش با شهامت وجرات به اطراف بنگرم ولذت ببرم.
اگر توانستم پیدا کنم آن سوزن را شاید بتوانم دیگر خود باشم.

آن خود بیخود!!!!!!!!!!!

البته در این مطالب کمی از نظر نگارشی دست برده شده است ولی  اصل مطالب همان است

نظرات 1 + ارسال نظر
تو پنج‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 02:38 ب.ظ

سوگند نامه
سوگند به اوزیریس فرمانروای جاودانگی که جز به امید ننویسم.
سوگند به رع خدای خورشید که جز بهصداقت نگویم.
سوگند به تحوت خدای خرد که جز به عقل رهنمون نباشم.
سوگند به اهورا که به دل وفا کنم.
سوگند سوگند به خدای واحد که لحظه ای بی خدا نباشم.
(تولد تولد تولدت مبارک) یک آغاز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد