بسا رهنو.ردانی که در افسانه ها گویند ،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش ،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی وگه خاموش ،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند،
ما هم راه خود می کنیم آغاز.
سه ره پیداست .
نوشته بر سر هر یک بسنگ اندر ،
حدیثی گه ش نمی خوانی بر آن دیگر.
نخستین : راه نوش وراحت وشادی.
به ننگ آغشته ،اما رو بشهر و باغ و آبادی.
دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا ،و گر دم در کشی آرام.
سه دیگر: راه بی بر گشت ، بیفرجام.
من اینجا بس دلم تنگ ست .
و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست.
بیا ره توشه بر داریم ،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان " هر کجا" آیا همین رنگ ست؟
کجا؟ هر جا که پیش آید.
بآنجایی که گویند
چو گل روئیده شهری روشن از دریای تر دامان.
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار می ترسم.
ز سیلی زن ، ز سیلی خور ،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
بیا تا راه بسپاریم
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده وغمگین!
من اینجا بس دلم تنگ ست .
بیا ره توشه بر داریم،
قدم در راه بیفرجام بگذاریم...
بوته ای از گل مریم
بغلی از گل سرخ
در میان سبدی از پر طاووس سپید
پیشکش سازند آنان را
که در این بزم به ما بپیوندند...