ای دست آرزو  ارابه خیال مرا ساز کن که باز ، امشب هوای سیر وسفر می کند دلم.

میخواهم از درون لجنزار های شب، تا چشمه روشن روزها سفر کنم ،

در دشتهای  دور آنجا که جز نهال محبت نرسته است یک چند سر کنم.

 تا چند شمع محمل نا مردمان شدن ؟تا کی بساز شعر افسانه گوی این وآن شدن؟

تا کی خموش ماندن وبیهوده زیستن ؟ با خنده لب گشودن و تنها گریستن ؟

 اینجا کسی به قصه من نیست آشنا ، اینجا نرسته توبه عشقی بجز ریا ،

 اینجا شعر و شور و جنون طعنه می زنند آوارگان گمشده در وادی خطا  هرگز به آستان خدا ره نمی برند ،

اینجا سرود مهر، ناساز نغمه ایست ملال آور و تباه . اینجا کسی نگفته بجز قصه گناه ،

 اینجا کسی نخوانده مگر درس اشتباه .

آه ای خدا دیار وفا پیشگان کجاست ؟ سودا گران عشق و جنون را مکان کجاست ؟

 این آسمان نیلی اندوه بار را ، آخر دروغ مهر و مه و کهکشان کجاست؟

آه ای خدای من ای آخرین پناه ، من خسته پا ز وادی پر سنگلاخ غم تا آستان معبد پرهیز آمدم.

در ها ی زنگ خورده محراب مهر را ، بگشا به روی من .بگذار گوش من یک بار با سرود سروش آشنا شود.

 بگذار تا خموش در نیمه راه عمر مرا رهنما  شود . دیگر دلم ز رنگ و ریا خسته شد خدا ،

اما خدای من آیا بروی خاک ، جایی به جای مانده که آنجا خدا خداست ؟

 جایی ز دست ابلیس بر کنار ، آیا هنوز بال گریزی مرا بجاست؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد