ای که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

تو وبلاگ عمو رضا یه متن خوندوم خیلی بهم چسبید برا همی گفتم اینجا هم بیارم:
تازه چشم‌هایم را که می‌بندم، دیوارهای سیاه بلندی را می‌بینم که گراگرد مرا فرا
گرفته‌اند و فریاد مرا زندانی کرده‌اند. خسته ام، خسته. خسته از هر چه بند؛ خسته از هر چه قید. می‌خواهم جاری شوم؛ می خواهم بدوم تا نا کجا. آی آدمها! عروسک های کوکی زشت؛ من خسته ام؛ خسته ام از شما، خسته از دروغتان، خسته از فریب‌تان، از حسادت‌تان از حماقت‌تان. در بلند ترین جای ساختمان خواهم ایستاد و دست‌هایم را خواهم گشود و شمارش معکوس شروع خواهد شد؛ من به اوج خواهم رفت.

راستی نمی دونم چرا من از این شعر فریدون مشیری خوشم میاد.شاید برای اینکه همیشه جلو چشمامه وروبروی منه وشاید هم اینه که به نوعی احساس می کنم که ....

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

نظرات 2 + ارسال نظر
ابوذر سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 08:43 ب.ظ http://aboozarsaghiri.persianblog.com

سلام. خوشبختم وبلاگ شما همشهری عزیز را میبینم. شعر فریدون زیباست!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 08:58 ب.ظ http://http://mahasta.blogsky.com

سلام کاشکی خودتون رو معرفی می کردید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد