تو وبلاگ عمو رضا یه متن خوندوم خیلی بهم چسبید برا همی گفتم اینجا هم بیارم:
تازه چشمهایم را که میبندم، دیوارهای سیاه بلندی را میبینم که گراگرد مرا فرا گرفتهاند و فریاد مرا زندانی کردهاند. خسته ام، خسته. خسته از هر چه بند؛ خسته از هر چه قید. میخواهم جاری شوم؛ می خواهم بدوم تا نا کجا. آی آدمها! عروسک های کوکی زشت؛ من خسته ام؛ خسته ام از شما، خسته از دروغتان، خسته از فریبتان، از حسادتتان از حماقتتان. در بلند ترین جای ساختمان خواهم ایستاد و دستهایم را خواهم گشود و شمارش معکوس شروع خواهد شد؛ من به اوج خواهم رفت.
راستی نمی دونم چرا من از این شعر فریدون مشیری خوشم میاد.شاید برای اینکه همیشه جلو چشمامه وروبروی منه وشاید هم اینه که به نوعی احساس می کنم که ....
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...
سلام. خوشبختم وبلاگ شما همشهری عزیز را میبینم. شعر فریدون زیباست!
سلام کاشکی خودتون رو معرفی می کردید.