اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که در من میگذرد.
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من میگذرد.
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چون دریایی از پولاد و سنگ در من میگذرد.
در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من.
فواره و رویا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.
در گذرگاهات سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر زِ جنگل
من برگ را سرودی کردم
پُرتپشتر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم
پُرطبلتر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم. «شاملو»
خوب مثل اینکه داره طلسم مسافرت رفتن ما بعد از یک ماه شکسته میشه.دارم دیگه واقعا می رم تهران.حالا شما فکر کنید که یه نفر ۱۲ ساعت تدریس داشته باشه وبعدش بلافاصله سوار اتوبوس شه بره اصفهان وبعدش هم از اصفهان فورا بره تهران.بعضی وقتا فکر می کنم که خیلی حال دارم.ولی خوب راستش من خیلی به مسافرت اهمیت می دهم وخوشم میاد.در هر صورت هر کدام از وبلاگ نویسان تهرانی که از اینجا بازدید می کنن ومایل به ملاقات باشن ما هم بدمون نمی یاد.
امروز چهارهم مهرماه، هفتاد وپنجمین سالگرد تولد سهراب سپهری است.بهتر است زندگیش را از زبان خودش بشنویم.:
من کاشانی ام.اما در قم متولد شده ام، شناسنامه ام درست نیست.مادرم می داند که من در روز چهاردهم مهر(6اکتبر)به دنیا آمده ام.درست سر ساعت 12.مادرم صدای اذان را می شنیده است.درقم زیاد نمانده ایم.به گلپایگان وخوانسار رفته ایم.بعد به سرزمین پدری.من کودکی رنگینی داشته ام.دوران خوردسالی من در محاصره ترس وشیفتگی بودش.خانه ما همسایه صحرا بود.تمام رویاهام به به بیابان راه داشت.در دبستان از شاگردان خوب بودم.اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل درد می زدمتا به مدرسه نروم.بادبادک را بیشتر از کتاب درس دوست داشتم.وقتی در کلاس اول بودم.یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کردم.معلم ترکه انار را برداشت و مرا زد وگفت:«همه درسهایت خوب است.تنها عیبت این است که نقاشی می کنی.»
فکر پریدن با بالهای مصنوعی اغلب ذهن سهراب را به خود مشغول می کرد.این رویای شیرین ودست نیاقتنی دوران کودکی اش محسوب می شد ودر خوابهای شبانه اش هم حضور می یافت.می گفت:«بال وپر می گشایم.از دامنه کوه بر می خیزیم.اوج می گیرم واز ستیغ می گذرم.در مسیر پرواز،زیر پا،تپه ها،چمنزارها،رودخانه ها،دشت ها وانبوه درختان را می بینم ودر می گذرم وآرام در دامنه کوهی دیگر فرود می آیم.»و می افزود:«این خوابها بر خلاف کابوسها که غالبا سایه وسفیدند،رنگی اند.»
شاید برای تحقق بخشیدن به پروازهای مطبوع شبانه بود که یک بار به اتفاق بچه هاتصمیم گرفت با چتر نجات فرود آید.بدین منظور با یک چادرشب وتعدادی ترکه چتری ساختند ورختخوابها را به حیاط انتقال دادند،آنگاه با چترشان،یک یک از فراز بام روی رختخواب ها پریدند.
.:اتاق خلوت پاکی است
برای فکر،چرا ابعاد ساده ای دارد
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفتم
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز سفرم
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من مسافر قایق هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
وپیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد؟