دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد              سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد

امروز هفتمین روز تنهایی من و تو و...از همدیگه است .
امیدوارم بقیه روزها به این کندی نگذره .
عجب جمله ای تایپ کردم! آخه ما از قبل هم کنار هم نبودیم.باورتون میشه توی دو شهر ،جدا از هم بودیم.اما نمی دونم چرا بعد از اینکه دوستم به  سفر رفته فکر میکنم از هم دور شدیم.
احساس غریبیه.

به نظرشما عجیب نیست ماهی آزاد توی رودخونه زندگی می کنه !عجیبتر اینکه مسیر آب رو سر بالایی میره.

بعضی دوستاش معتقد ند ماهی آزاد از دریا می ترسه ،اون از نا مهر بونی دریا دلش می گیره ، 
تر جیح می ده توی رودخونه بمونه. اون موجود لجبازیه، چون همه آبها به دریا می ریزه می خواد از دریا دور میشه.

بعضی ها دیگه  معتقد ند احتمالا بالای رودخونه یه گنجه که اون می خوا د بهش برسه. اما ماهی آزاد خودش می دونه  که اون با این تفاوتها خلق شده . خلق شده که سر بالایی بره ! حتی ا گه قورباغه ابو اعطا نخونه. هر چند که نظر دوستهاش رو برای  علت خلق تفاوتهاش رد نمی کنه.

 

 

احمدک:

 

معلم چو آمد، به ناگه کلاس، چو شهری فرو خفته خاموش شد.
 سخنهای ناگفته در مغزها، به لب نارسیده فراموش شد.
 معلم زکار مداوم، مدام، غضبناک و فرسوده  و خسته بود.
 جوان بود ودر عنفوان شباب، جوانی از او رخت بربسته بود.
 سکوت کلاس غم آلود را، صدای درشت معلم شکست:
 بیا احمدک! درس دیروز را، بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت.
 ز جا احمدک جست و بند دلش، بدین بی خبر بانگ  ناگه شکست
 .
 
چرا؟
 احمدک درس ناخوانده بود، بجز آنچه دیروز، آنی شنفت.
 عرق چون شتابان سرشک یتیم، خطوط خجالت به رویش نگاشت،
 لباس پر از وصله و ژ نده اش، بروی تن لاغرش لرزه داشت!
 زبانش به لکنت بیفتاد وگفت :
                                     بنی آدم اعضای یکدیگرند                   که در آفرینش ز یک گوهرند                                      چو عضوی به درد آورد روزگار           دگر عضوها را نماند قرار
                                      تو کز ....توکز ...

وای  یادش نبود-جهان پیش چشمش سیه پوش شد.
نگاهی به سنگینی از روی شرم، به پایین  بیافکند وخاموش شد.
چرا احمد کودن وبی شعور،  نخواندی چنین درس آسان، بگو:  مگر چیست فرق تو با دیگران ؟...
خدایا! چه می گوید آموزگار ؟!!
 نمی داند آیا که در این میان، بود فرق ما بین دار و ندار.
 چه گوید؟ بگوید حقایق بلند، به شرحی که از چشم خود بیم داشت:!
 که آنها به دامان مادر خوش اند  و من  بی وجودش نهم سر به خاک،
 کنم با پدر  پینه دوزی وکار، ببین دست پر پینه ام شاهد است!
سخنهای اورا معلم برید - هنوزاو سخنهای بسیار داشت-
به من چه که مادر زکف داده ای!
به من چه که دستت پر از پینه است !
دود یک نفر پیش ناظم که او، بهمراه خود یک فلک آورد!
 نماید پراز پینه پا های او ، به چوبی که بهر کتک آورد!
احمد  آزرده و ریش شد چو او این سخن از معلم شنید.
 ز چشمان او  کور سویی جهید، بیاد آمد ش شعر سعدی چه گفت
...ببین یادم آمد کمی  صبر کن - تحمل خد ارا تحمل دمی!
                                   تو کز محنت دیگران بی غم                      نشاید که نامت نهند آدمی

همه شب در این امیدم ،که نسیم صبحگاهی           به پیام آشنایی ،بنوازد آشنا را (۴۱)

تو به من خندیدی 
 و می دانستی من به چه دلهره ایی
از باغچه همسایه سیب را دزدیدم.
باغ بان از پی من تند دوید ،سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 
وتو رفتی و هنوز 
سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرار کنان 
 می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
 غرق این پندارم                  
که چرا خانه کو چک ما سیب نداشت.


عقل  می گفت که دل منزل وماوای من است
                                                     عشق خندید که یا جای تو یا  جای من است