افق روشن
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
روزی که آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر حرف ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد .
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم .
**************************
....
اما خیالت را هنوز
فراگرد ِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش تر که خواب ام به ژرف های ِ ژرف اندر کشد.
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیقوله را بی بایست نپنداری.
آن گاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.
**************************
......
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تر بود.
**************************
نه !
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم.
**************************
به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چارراه فصول
در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ِ ابر آلود را قابی کهنه می گیرد.
...
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
...
نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی ی ی آسمان می گذرد
ـ متبرک باد نام تو!ـ
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
احمد شاملو
آموختن آسان نیست ..
خستگی هر آن در کمین است .
آزرده می شوی ، احساس شکست می کنی .
شک می کنی که رها کنی و بگذری،
می خواهی بر کناره روی و وانمود کنی که اتفاقی نیفتاده .
اما نه ...
تو که بازنده نیستی ،
یک مبارزی .
پیش از آنکه برنده باشیم باید بازنده باشیم.
باید گاه بگرییم تا بتوانیم روزی بخندیم .
باید آزرده شویم تا روزی توانمند باشیم .
اگر پیوسته بکوشی و ایمان داشته باشی ،
در پایان پیروزی از آن تو خواهد بود.
امروز من مانده ام و یک ذهن پر از خط ، بعضی روشن وسبز، بعضی کدر و تلخ .
ذهنی بیمار که دیگر نمی خواهد و نمی تواندمسئله های سخت دنیایش را
تنهایی حل کندومد تها ست که دیگر جواب مسئله هایش را در کتابهای
به روز دنیا هم پیدا نمی کند.
می خواهم منتظر بمانم؛
شاید یک روز نویسنده خط های ذهنم،
دلش بسوزد و خط هاِیی را که با دستان لرزانش کشیده ، آرام آرام پاک کند،
و بقیه خط ها، یک دشت باشد پر از پر قاصدک،
تا شاید ذهنم دوباره کودکی خود را مز مزه کند.