خوشبخت کسی است که امروز را روز خود دانست وبا خیال راحت فریادزد:

               «ای فردا هر چه از دستت بر می آید کوتاهی مکن زیرا امروز را گذراندم

عشق ودیگر هیچ

خوب باز هم متنی از پائوکوئلیو:

عشق هرگز خطا نمی کند،زندگی تا زمانی که عشق هست،به خطا نمی رود....هنگامی که هر چیزی به پایان می رسد،عشق می ماند.

عشق اینجاست،در اکنون ِماحاضر است،در همین لحظه.چیزی نیست که پس از مرگ نزد ما بیاید.برعکس اگر اکنون به دنبالش نگردیم وتمرینش نکنیم،هنگام پیری،کمترین فرصتها را برای آموختن عشق ورزی داریم.بدترین سرنوشتی که ممکن است کسی داشته باشد،تنها زیستن است وتنها مردن است،بدون عاشق شدن وبی معشوق  بودن.نیروی اراده انسان را دگرگون نمی کند.زمان انسان را دگرگون نمی کند.عشق دگرگون می کند.

 

البته فکر کنم ما دونفر رو همین عشق هم دگرگون نکنه.

سفرنامه من

اینا رو می خواستم دیروز بفرستم.به علت سرعت بد اینترنت اروزرو وبلاگ فرستادم.پس بخوانید
 
مربوط به سه شنبه۲۷/۳/۸۲

خوب ما رفتیم وبرگشتیم.یعنی....

ببینید نمی دونم تا حالا شده که هدفتون از رفتن به یه جایی فقط این باشه که خودتون را بشناسید یا اینکه ببینید هنوز هم راستگو موندید یا نه؟یا اینکه واقعا چیزهایی که به همه می گید خودتون رعایت می گنید یانه؟

قبل ازهر چیز باید قربون این مسافربریه رو برم که موجب شد وقتم تلف نشه.من ساعت12:45حرکت کردم.صبح شیراز بودم.شب هم ساعت 12 حرکت کردم وصبح رسیدم خونه.در هر صورتفکر کنم داریم یه کمی مثل آدما میشیم.یعنی از وقتمون نهایت استفاده می کنیم.

خوب داشتم میگفتم.اینبار بعد از نمی دونم چند سال تا رسیدم رفتم شاهچراغ ویه چند رکعتی نماز خوندم وکمک خواستم.(مثل آدمای ...)بعدش هم که اومدم سر قرارمون.خوب حالا بماند چی شد و چطور شد و چطور خواهد شد.ولی در هر صورت روز بدی نبود.عصرش که خیلی خندیدیم.واقعا دیروز فهمیدیم که بابا ما هیجیمون مثل بقیه(مستقلا مثل آدما)نیست.خوب یه سری قرارها و معاهده امضا کردیم واثر انگشت گذاشتیم وبعدش هم رفتیم تا زندگیمون رو با قاطعیت جدا از هم شروع کنیم.البته فعلا .شاید یه روزی شد ومن یا او(قراره احترام بهم بزاریم <ایشان>)این معاهده رو پخشش کردیم. وفکر کنم همه بهمون یه کمی بخندن.شاید هم از خنده روده بر شن.برا خودمون که خاطره خیلی جالبی بود.(دو اعجوبه قرن)خوب فقط می تونم اعتراف کنم که دیروز نمی دونم کی بهم نیرو وجرات داد که همه حرفا رو بزنم.و...

در حاشیه:

1-الان دارم فکر می کنم که خیلی پررو بودم وشاید هم یه نیرو بود که خودم صبحی آرزو کردم.

2-خیلی خوب شد که داشتیم فالوده بستنی می خوریم وگرنه جفتمون مخصوصا ایشان از درجه جوشیدن بالاتر می رفتیم.

 

جالبترین قسمت سفر دیروزاعتماد نفس جفتمون بود وشاید بعداز اینهمه دوستی دیروز اولین روزی بود که هردو واقعا داشتیم بهم اعتماد می کردیم.امیدوارم که این دوستی برای همیشه پابرجا بمونه .من که سرقولم هستم وحاضرم حتی برای جاودان موندنش ....

خیلی هم خوب.

راستی یادم رفت بگم چرا اسم وبلاگ عوض شد.

ما دوتا با هم قرار گذاشتیم که همه چی رو از نو شروع کنیم.یعنی یه کمی ادای آدما رو درآریم.البته جفتمون امیدی نداریم ولی در ناامیدی بسی امید است      پایان شب سیه خوب یه صبحه دیکه بعدش هم یه شبه دیگه حالا شاید هم خاکستر باشه.البته باید بگم که این یه عقب نشینی نیست بلکه یه تجدید قواست.

برا همین وبلاگم از اسم منظور دار حرفهای من به تو تبدیل به یه وبلاگ دونفره شد به نام من و تو و....

خوب البته فکر کنم بازم من بیشتر بنویسم.در هرصورت ما دیگه از گوشه گیری اومدیم بیرون.خوشحال میشیم که به ما سر بزنید.البته محکم نزنید.منم سعی میکنم که شدیدا برای طراحی وبلاگ والبته سایتم که تا آخر شهریور راه اندازی میشه تلاش کنم.

در هر صورت:

از این به بعد تمامی مطالب اینجا از دل بر می آید وامید این را داریم که بردل بنشیند.

فکر کنم با سفر دیروز کمی مطمئن شدم که نیمه گمشده من کیه.نمی دونم که این نیمه گمشده هم اینطوری فکر می کنه یا نه؟

فکر کنم باز باید تفالی به حافظ بزنم:

گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم                        زجام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم

به امید اینکه بتوانیم من وتو سر عهدمان بمانیم.