وامروز اولین روز آینده من است....

یک از کارهای ناتمامم پایان یافت.البته این یکی با خوشی وشاید هم برای آنکه از همان آخرین لحظات حضورم در آن، آنگونه رفتار نمودم که من پایان یافتم.همه چیز با سرعت وبهتر از آنچه می اندیشیدم تمام شد.
خوب بگذریم.دیروز بعداز چندین ماه غروب را یدم.وه چه زیبا بود وروحانی.باز لذتش مرا در رگرفت ولی اینبار در هاله ای از مهر وترس.انگار هوا نیز با رطوبتش می خواست این خلسه را
به اوج خود برساند.ولی باز صداهای مزاحم.نمی دانم تا کی می توانم به دنبال یک ساحل تنها وساکت بگردم. نمی دانی این چند دقیقه حضورم چه نیرویی به من داد ولی این بار کمتر از گذشته.شاید سردرگمی وتعدد افکار موجب
آن بود ویا ندانستن چگونه بیان نمودن این که من….
هر چه به ذهنم رجوع می کنم ردپای غرور اعتماد به نفس کاذب واندیشه منیت را در تمام اعمالم می بینم.گاهی به این می اندیشم که واقعا تمامی این کارها را من انجام داده ام؟هر چند افرادی را در کنارم می بینم ولی تعداد دوستانی که در این کارها اعمال نفوذ داشته اند را می شمارم به 2 یا 3 تا می رسند ولی چرا دروغ بگویم .شاید تنها کسی که می توانسته بر من تاثیر رفتاری بگذارد کسی نبوده است جز تو.(هر چند که می دانم این بار از این گفته روده بر خواهی شد.)همیشه افراط وتفریط را در اعمالم می بینم.شاید این هم از همان حس ترس ومحافظه کار بودنم ویا رندیت من ناشی شود.ولی برای انسان بودن هیچ زمانی دیر نیست.من می خواهم خود شوم.آری این بار      می خواهم سعی کنم چون نامم گردم.
این چند روزه خیلی فکرم مشغوله.خیلی خیلی زیاد.تمام افکار دیرینه وصحبتهای حال وگذشته بار دیگر در ذهنم مشغول خیمه شب بازی هستند.زمانی اعمال خود را می بینم که با شدت وبی رحمی تمام به سرانجامی رسیده است ودر این لابلا تدایی از تو می رسد ومرا تنبیه 
می کند وزمانی نیز در حالی که به کلامت توجه می کنم وآن را تایید می نمایم ولی ….

شاید این اولین باری باشد که از انتظار لذت می برم.

حرفهای تو به من

از این به بعد هر چیزی که اینجا می یاد تلفیقی از حرفهای من به تو خواهد بود این اولین چیزهایی بود که برایم نوشتی:

از اونجا که شعرای ما همه طبع لطیف دارندوهمه عاشق پیشه هستند پیدا کردن شعر بدونه عاشقم وعاشقی ومن بی تو وتو بی من سخته واینا هم که جیزه........
اما :
هوا هوای بها راست وباده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم جرع جرع شراب

در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند اتش واب

فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب

به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب

گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب

مگر نه خاک ره این خرابه باید شد؟
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
(موافقم اسیدی)
                                    -----------------------------------------
درست است که آیینه دلم از تمام طعنه ها و بی مهری های دیروز زخم خورده است و بر ضمیرم ترسی زیرکانه مرا به سکون وا می دارد.
درست است که پشتم خمیده ودستم لرزان
گوشم از نا ملایمات این وآن خسته
فریادم در گلو خفه و بغضم در سینه بسته
ندایی با درونم زمزمه می کند:
واماندن!
دگر بار بتاز ، پر توان تر ،هوشیار و کمی نامهربان.
فردا روز دیگری است.

امید وارم بهتر شده باشی.سئوال:
چرا من وتو همیشه ایستگاه آخر رو بد تموم می کنیم؟ حتما بهش فکر کن.

زمانی که من تنها بودم و....

 دلم گرفته.هرچقدر می خواهم خود را وشاید روحم را به تو نزدیک نکنم تا اثری نامطلوب بر روی تو نگذارد باز نمی توانم. ویا شاید نمی خواهم از نزدیکی روحم با تو جلوگیری کنم.می دانم که با خواندن همین چند جمله خواهی گفت این بچه چش شده باز زده به سرش.ولی نه درست گقته بودی دارم کمی از سایزم بیشتر فکر می کنم.انسان در زندگی همشه نیاز به یک تلنگر دارد شاید حکمت این عقب افتادن زمان عزیمتم این بود که --علاوه بر علاف شدن-- باز تجرباتی کسب نمایم هرچند شاید تلخ ولی خوب باز هم خدا را شکرمی کنم.حتما خیریتی در این کارها بوده.
بعد از مدتها توانستم خود را خالی کنم.آنگونه که تو بعد از دعوای معروفمان در علوم پایه وشاید بعد از صحبت تو با مهدی وخبردارشدنت از بعضی مسائل که خیلی برات سنگین بود.هرچند که دوست داشتم با تو حرف بزنم (چون آنرکانن هم به اینگونه خالی شدیم)ولی خوب شاید اینبار تنهایی بیشتر لازم بود تا با تو بودن (البته این یه کمی دروغ بود)تا بتوانم به تمامی جهات خودم را در آزمون زندگی قرار دهم.اما اقرار می کنم که در این زمان نیز باز به فکر حرفهای تو وشاید خودت بودم.در هر صورت من دیگه خوبم وخواهش می کنم در موردش هم ازم سوال نکن.در هر صورت هر چی بود تمام شدش.البته هنوز در یک دوراهی هستم.اینها را برای این می نویسم که اینبار نگویی که باز تورا از بعضی چیزها مطلع نکرده ام.
خوب یه چند تا خبر هم برات بگم.
1-دیروز برای لیلا خواستگار اومد از تهران گفتم بهت تو چت پیداش کرده.به هم میان.البته ترکه.
2-کف دست من رو خوندن می گن:
عمرم زیاده(تقریبا 3-72 سال)شانس تو زندگیم ندارم.در زندگیم به موقعیت اجتماعی بالایی می رسم البته با عقل خودم ودرایتم (جدی نگیر یه چیزی گفتن)والبته وصد البته که این موفقیتها رو به کمک همسرم بدست می آورم.(که نمی دونم کدوم بدبختیه که می خواد منو تحمل کنه)
حال من هم خوب خوب خوبه(البته برای اینکه نگی دروغ می گم بد نیستم.بهتر می شم.)در مورد سوالت که گفته بودی چه جوری آدرسا رو کامپیوترت پاک کنی به ترتیب انجام بده:

startà settingà control panelà internet optionà generalà historyà clicking into clear history

امیدورام که که هر چه زودتر برم سربازی .تنهایی بدون دغدغه خیلی حال میده.ایشالله که زودتر برم ببا مردیم.راستی یه فال هم به حافظ زدم مطلعش این بود:
                     گوهر مخزن اسرارهمانست که بود                حقه مهر بدانمهر ونشانست که بود