داشتم وسایلم را جابجا می کردم و یه نظری هم به اوراق و بسته های چند سال دانشجوییم می انداختم.یه شعری رو پیدا کردم که یکی از دوستام برام فرستاده بود.البته به این صورت که من تو انجمن بودم واون در زد ومن پشت در یه بسته یه پاکت قهوهای رو مشاهده کردم که با چسب دور تا دورش رو چسپونده بودن.این مربوط می شه به روز دوشنبه10/10/82 وساعتش هم تقریبا 4 عصر بود.اینا رو همون موقع نوشتم.در هر صورت بد ندیدم اینجا بیارم به عنوان یه شعر جالب وتقریبا سوزناک که یه کمی چند تا جاش زبانه حاله(البته زیاد جدی نگیر.دارم پیچیده می شم نـــــــــــــــــه؟یا شاید هم بیشتر از عقلم دارم فکر می کنم.شاید هم نه اینم یه جور معماست.)
وامــــــــــا شعر:
شب تهی از اختر
شب تهی از مهتاب
ابر خاکستری بی باران پوشانده،
آسمان را یکسر.
ابر خاکستری بی باران دلگیر است؛
وسکوت تو پس پردهخاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیر تر است.
شوق باز آمدن سوی توام هست،
ـــــاماـــــ
تلخی سخت کدورت در تو
پای پوینده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
ــــ وه چه رویاهایی که تبه گشت وگذشت.
وچه پیوند صمیمیتها
که به آیانی یک رشته گسست.
چه امیدی،چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من وبی برگردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
وکبوترها را
ـــــ آه کبوترها را....
وچه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تواذ
-
به لبخندی این فصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا،
ـــ زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق ومستی
وتو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
بی تو در می یبم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم،
که تو خواننده شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی
نه ، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
گاه می اندیشم
خبرمرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی،روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را ---بی قید---
وتکان دادن دستت که ---مهم نیست زیاد—
وتکان دادن سر را که ---عجب، عاقبت مرد؟---
کاشکی می دیدم! ---افسوس---
در میان این جلوهاندوه زچیست؟
در تو این قصه پرهیز ---که چه؟
حرف را باید زد!
دردرا باید گفت!
سخن از مهر من وجور تو نیست
سخناز متلاشی شدن دوستی است
وعبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
وجدایی با درد؟
ونشیتین در بهت فراموشی ----با غرق غرور؟!
سینه ام آینه ایست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا،
مرغ دستان تو پر می سازد.
آه مگذار،که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد را به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت،
دست پر مهر مرا سرد وتهی بگذارد
من چه می گویم،آه......
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستنها،خاموشیهاست.
تومپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من.
اصلا جدی نگیر. چون تایپش کردم دلم نیومد اینجا نیاورمش.فقط همین.این همه هم نا امید نیستم....
دیروز یه چیز قشنگی یه جایی دیدم دوباره از پائلوکوئلیو اتفاقاً یه جورایی به سواله تو هم مربوط می شد
کوئلیو:
اگر چیزی خوب پیش نمیرود؛فقط دو توضیح برای آن وجود دارد:یا مقاومت شما آزموده می شود؛و یا باید جهت خویش را تغییر دهید....همه چیز به بهترین چیز تبدیل میشود. اگر چیزی خوب پیش نمیرود؛به خاطر آنست که هنوز به پایان آن نرسیده اید.
یک از کارهای ناتمامم پایان یافت.البته این یکی با خوشی وشاید هم برای آنکه از همان آخرین لحظات حضورم در آن، آنگونه رفتار نمودم که من پایان یافتم.همه چیز با سرعت وبهتر از آنچه می اندیشیدم تمام شد.خوب بگذریم.دیروز بعداز چندین ماه غروب را یدم.وه چه زیبا بود وروحانی.باز لذتش مرا در رگرفت ولی اینبار در هاله ای از مهر وترس.انگار هوا نیز با رطوبتش می خواست این خلسه را
به اوج خود برساند.ولی باز صداهای مزاحم.نمی دانم تا کی می توانم به دنبال یک ساحل تنها وساکت بگردم. نمی دانی این چند دقیقه حضورم چه نیرویی به من داد ولی این بار کمتر از گذشته.شاید سردرگمی وتعدد افکار موجب
آن بود ویا ندانستن چگونه بیان نمودن این که من….
هر چه به ذهنم رجوع می کنم ردپای غرور اعتماد به نفس کاذب واندیشه منیت را در تمام اعمالم می بینم.گاهی به این می اندیشم که واقعا تمامی این کارها را من انجام داده ام؟هر چند افرادی را در کنارم می بینم ولی تعداد دوستانی که در این کارها اعمال نفوذ داشته اند را می شمارم به 2 یا 3 تا می رسند ولی چرا دروغ بگویم .شاید تنها کسی که می توانسته بر من تاثیر رفتاری بگذارد کسی نبوده است جز تو.(هر چند که می دانم این بار از این گفته روده بر خواهی شد.)همیشه افراط وتفریط را در اعمالم می بینم.شاید این هم از همان حس ترس ومحافظه کار بودنم ویا رندیت من ناشی شود.ولی برای انسان بودن هیچ زمانی دیر نیست.من می خواهم خود شوم.آری این بار می خواهم سعی کنم چون نامم گردم.
این چند روزه خیلی فکرم مشغوله.خیلی خیلی زیاد.تمام افکار دیرینه وصحبتهای حال وگذشته بار دیگر در ذهنم مشغول خیمه شب بازی هستند.زمانی اعمال خود را می بینم که با شدت وبی رحمی تمام به سرانجامی رسیده است ودر این لابلا تدایی از تو می رسد ومرا تنبیه
می کند وزمانی نیز در حالی که به کلامت توجه می کنم وآن را تایید می نمایم ولی ….
شاید این اولین باری باشد که از انتظار لذت می برم.